اخلاق الطبیب- فصد بیمار بعد از شناخت حال او

چون خواستی از بیمار خون بکشی، پس واجب است که نبض او را بیابی و در بول او دقت کنی و باید از زمان قریبی به خدمت او در آمده باشی ولی اگر مدت طولانی در خدمت او بوده ای و حال او می شناسی و عادت او را می دانی ممکن است که فقط به اخراج خون دستور دهی بدون اینکه مواظبت نزدیک (نبض و بول او) و از روی سرخ رنگی صورت وی یا سیلان عرق او یا خون دماغ و با علائمی دیگر که دلالت بر غلبه خون بر بدنش دارد، متوجه شدی و بدان برای کسی که نزد طبیب نمی رود چه سالم یا جهت معالجه یا عادت آمده یا برای مشاورۀ پزشک در اوقات سلامتی دربارۀ نوع غذا یا اخراج خون یا نوشیدن دارو نمی رود تا زمانی که بیماریی بوی یا بوی آفتی برسد، آندم نزد پزشک به جزع می افتد پس در آنوقت امکان شناخت احوال وی وجود ندارد، هرچند از مهتران مردم باشد.

بنابراین چون بوی بیماریی حادی رسید، مهلت بوی نمی دهد که از احوال وی بررسی شود و آنچه عادت بوی است پزشک باخبر شود.

بقراط حکیم گفته: « عمر کوتاه و صنعت طب طویل و وقت تنگ است» و بدرستی که وقت تنگ می شود چون اوقاتی که صرف معالجات جزئیه می شود همه روزها جهت موضوع طب یعنی بدن مردم می گذرد و در این باب برای من به تجربه درستی آنرا فهمیدم، چیزی عجیب بود و من و دوستانی زیادی داشتم که نزدم نمی آمدند و بعضی اوقات گلودرد بلغمی می گرفتند.

روزی او (دوستم) بر من وارد شد و صورتش قرمز و عروق او برجسته و مثل صورت افراد مست بود از حال وی پرسیدم گفت: « من در دکان عطاری نشسته بودم و صحبت کردم، ظرف مشکی پاره شد و از آن چیزی نرم بر روی هاون ریخت، بعد مردی که در عقلش خللی بود از آن عطر خرید چون عطار به این کار مشغول شد مردم کم عقل از مشک داخل هاون گرفت و من خود را از آن حفظ نکردم و از آن در بینی خود کشیدم از آنچه دیده بودم» لحظه ای نزدم ایستاد و بعد بلند شد و رفت، بعد بیماریی گرفت که چند روز با آن رفت و آمد می کرد پس به خانه دوستی که داشت رفت و یک پزشک غریبه طلب کرد، چون آن پزشک وی را نمی شناخت، خیال کرد که او خناق خونی گرفته و از من دعوت کرد. چون بر بیمار وارد شدم و به طبابت وی پرداختم او بازویش را آماده کرده بود و می خواست که از رگ قیفال(زیر بغل) وی خون گیرد، اما من او را نهی کردم و از قصد جلوگیری کردم و او را به طریقی که می دانستم معالجه کردم تا خوب شد و اگر او را فصد می کرد، بیمار تلف می شد.

و نیز دیدم یک بار مردی که بیمار شده بود و طبیب آمده بود و بوی امر کرد به دارویی مصرف کند در طی روز که شاید با آن شفا یابد، پس همان بیماریی همانطور که به مرد دیگری رسیده بود، مرد اول همان دارو را به دومی داد اما مرد دوم دچار صرع بود، چون از داروی وی خورد دچار صرع شد و از دارو نفعی نبرد، چون من آمدم  و از او دارو را خواستم و او برایم وصف کرد که در آن بذر کرفس است، پس من آنرا از دارو در آوردم و دارو را بدون کرفس به بیمار دادم و او صرع نگرفت و نفع زیاد برد. لازم است بر طبیب که بر اصول طب حاکم باشد و فروع آنرا هم بداند و اگر غیر از این دو باشد، صحیح نیست و به سوی امری در طب او را راهنمایی  کند.